داستان کبک و عقاب
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری…
دره ای بود سبز و باصفا. یک طرفش چشمه آب. یک طرفش گل های زیبا. درخت بود، پرنده بود. چرنده بود. دو تا دوست قدیمی هم بودند؛ یک کبک و یک عقاب. انیس و مونس هم؛ هم در شادی هم در غم. کبک و عقاب با هم پیمان بستند که هیچ وقت به هم آزاری نرسانند. عقاب حتی اگر گرسنه باشد کبک را نخورد. در عوض کبک قشنگترین آوازهایش را برایش بخواند. یک روز گرم و آفتابی، زمین پر از گُل، آسمان آبی، کبک دنبال آب و دانه توی علف زار می گشت. عقاب توی آسمان بود. فکر یک شکار خوشمزه با گوشت فراوان بود. همین طور که این طرف و آن طرف پرواز می کرد، چشمش به یک موش افتاد. پایین آمد و پنجه اش را دراز کرد و روی سرش پرید. موشِ زرنگ مثل برق و باد زیر سنگی دوید. همان جا قایم شد. عقاب دنبال یک شکار دیگر رفت.
این بار خرگوشی پیدا کرد. خرگوشِ تپل نشسته بود لای سبزه و گُل. عقاب با خودش گفت: « بَه بَه یک ناهار خوشمزه. این دیگر مالِ خودم است. » نوکش تیز شد. چشم هایش ریز شد. قدم قدم جلو رفت. یک دفعه جستی زد و حمله کرد. خرگوشِ باهوش دو پا داشت دو پای دیگر قرض کرد و الفرار. تا عقاب به خودش بیاید ناپدید شد. عقاب خسته و ناامید به لانه اش برگشت. هوا تاریک شده بود و پرنده ها و چرنده ها هر کدام توی سوراخی رفته بودند. دیگر خبری از شکار نبود. عقاب که شکمش از گرسنگی قارقور می کرد به خودش گفت: « حالا چه کار کنم! کاشکی چیزی برای خوردن داشتم. »
یاد دوستش افتاد. به زودی کبکِ مهربان به لانه اش بر می گشت. عفاب به خودش گفت: « من خیلی نادان و احق هستم. غذای به این خوبی کنارم هست، آن وقت من باید از گرسنگی غصه بخورم. اصلا عقاب کجا! کبک کجا! مگر کبک دوست عقاب می شود! » بعد چشم هایش را بست و به خودش گفت: « بَه بَه گوشتِ کبک، خوشمزه، نرم و لذیذ و عالی است. کبک جان! جای تو، توی شکمم خالی است. »
عقاب آن قدر با خودش حرف زد تا دوستی و قول و قرارهایی که با کبک گذاشته بود از یادش رفت. منتظر نشست تا کبک بیاید. کبک بی خبر از همه جا، خرامان خرامان به لانه برگشت. عقاب را دید. سلام کرد و کنارش نشست. عقاب که دیگر طاقتش تمام شده بود جستی زد و گلوی او را گرفت. کبک فریاد زد: « ای دادِ بی داد. پس کو مروت؟ چه طور شد آن همه دوستی! آن همه رفاقت! »
عقاب گفت: « این حرف ها را فراموشکن. فعلا خیلی گرسنه ام. پدر بزرگم به من وصیت کرده هر وقت کبکی را دیدی او را بخور. من هم می خواهم به وصیت او عمل کنم. »
کبک بیچاره زیر چنگال های تیز عقاب به نفس نفس افتاد. فکری کرد و گفت: « راستش دوست عزیز! پدربزرگ من هم سفارش کرده بود اگر اسیر عقاب شدی به او بگو قبل از این که تو را بخورد حتما خدا را شکر کند وگر نه تو، توی گلویش گیر می کنی. »
عقاب آرام شد. اگر خدا را شکر می کرد بهتر بود تا لقمه توی گلویش بماند و خفه بشود. سرش را به طرف آسمان گرفت و بال هایش را باز کرد. کبک منتظر بود. همین که پنجه های عقاب باز شد مثلِ باد دوید. لایِ شکاف سنگی رفت و خودش را نجات داد. عقاب تا به خودش بیاید، شکار خوشمزه اش در رفت.
خجالت زده و غمگین به لانه اش پر کشید. دیگر هیچ کس حرفی از دوستیِ کبک و عقاب نشنید.
9a779ebe4