ماهی طلایی
کمک کردن
توی شهر قصه ها یک دریاچه کوچولو کنار بوته های سبز و قشنگ چندتا ماهی باهم زندگی میکردند ماهی طلایی ما با مادر و پدرش زندگی میکرد و بچه خوبی بود خیلی با ادب بود همه اونو دوست داشتند اما ماهی طلایی یکم شلخته بود وقتی که میرفت مدرسه و برمیگشت وسایل هاشو همین جوری می انداخت زمین یا وقتی بازی می کرد اسباب بازی هاشو جمع نمی کرد لباساشو هرکدوم یه طرف پرت می کرد مامان ماهی دیگه خسته شده بود هر روز وسایلای ماهی طلایی رو جمع می کرد یروز که ماهی طلایی از مدرسه اومد دید مامان ماهی نیست رفت اتاق دید نیست توی آشپزخونه دید نیست رفتتوی حیاط دید مامانش نیست خونه هم بهم ریخته ست ماهی طلایی خیلی نگران شد همین موقع ماهی خانومی اومد ماهی خانومی همسایه ماهی طلایی بود اومد بهش گفت مامان ماهی مریض شده بابا ماهی اونو برد بیمارستان ماهی طلایی خیلی ناراحت شد چندروز گذشت مامان ماهی بالاخره از بیمارستان مرخص شد برگشت خونه اما حالش کامل خوب نشده بود و دکتر ماهی گفته بود باید خیلی مراقبش باشید و حسابی استراحت کنه تا خوبه خوب بشه تو این چند روز ماهی تا مامان ماهی حالش خوبه بشه باباماهی و ماهی طلایی خیلی به مامان ماهی کمک میکردند و ماهی طلایی فهمیده بود که باید به مامان ماهی کمک میکرده چون اون خیلی خسته میشده چند روزی گذشت دیگه مامان ماهی حالش خیلی خوب شده بود و میتونست کاراشو خودش انجام بده و ماهی طلایی هم دیگه به مامانش کمک می کرد و خودش کاراشو انجام می داد اتاقشو مرتب می کرد و توی کارهای خونه هم به مامان ماهی کمک می کرد.