قصه اختراع سکه
در زمانهای قدیم مرد كفاشی زندگی می كرد . او كفشهایی را كه می دوخت با چیزهایی كه لازم داشت عوض می كرد .
به نانوا كفش می داد و بجایش از او نان می گرفت . به شكارچی كفش می داد و از او گوشت می گرفت . ولی این كار بی دردسر هم نبود .
چون یك روز كه پیش نانوا رفت تا از او نان بگیرد ، نانوا به او گفت من به كفش احتیاجی ندارم . كوزه سفالی من شكسته است ، برو یك كوزه بیار و بجایش نان ببر .
كفاش نزد كوزه گر رفت و از او كوزه خواست . كوزه گر هم به او گفت : من به كفش احتیاج ندارم ولی كمی گوشت لازم دارم . اگر برایم كمی گوشت بیاوری من هم به تو كوزه می دهم .
كفاش نزد شكارچی رفت ، ولی او هم كفش لازم نداشت و یك عدد چاقو می خواست .
شكارچی گفت : چاقوی من شكسته برایم یك چاقو بیاور تا به تو گوشت بدهم .
كفاش نزد چاقو ساز رفت ، اما او هم كفش نمی خواست
پیرمرد خسته شده بود . این مشكل هر روز بدتر می شد . آیا برای بدست آوردن یك كالا باید این همه سختی كشید .
پیرمرد به میدان ده رفت و مردم را جمع كرد و مشكلش را گفت . همه مردم با او موافق بودند چون آنها هم دچار همین مشكل بودند . با خود گفتند باید فكر كنیم و راه حلی پیدا كنیم .
فردی از داخل جمعیت فریاد كشید ، من فهمیدم ، من راه حل را پیدا كردم، باید چیزهایی كه به آن نیاز داریم با طلا یا نقره یا یك چیز با ارزشی كه بتوان آن را مدت طولانی نگه داشت عوض كنیم .
یكی گفت : درست است ، چون نان فاسد می شود ، كاسه می شكند و چاقو زنگ می زند و كفش هم كهنه می شود ولی طلا و نقره همیشه سالم می ماند .
مرد دیگر گفت : آنها را به اندازه یك بند انگشت می سازیم و اسمشان را هم سكه می گذاریم .
همه خوشحال شدند و این كار را انجام دادند دیگر از آن به بعد خرید كردن خیلی آسان شد .